هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت. دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند. آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و سپس یک قاچ هندوانه به بچه داد. بچه هندوانه را گرفت و خوشحال شد.آقای هندوانه دوباره به راهش ادامه داد. و با خودش شعر می خواند و می گفت:دوباره فصل گرماستمی چسبه هندوانهبیا و امتحان کنیه قاچه هندوانههمین طور که شعر می خوند یک دفعه چند تا پسر بچه دور آقای هندوانه را گرفتند ,آقای هندوانه,داستان اقای هندوانه ...ادامه مطلب
برای ذریافت انیمیشن بشارت برروی تصویرکلیک کنید., ...ادامه مطلب
,انیمیشن داستانهای قرآنی,انیمیشن داستان قرانی ...ادامه مطلب