نويسنده: فرشته جعفریخرگوش سفید و چاقی در جنگل سرسنجاب، مشغول درست کردن لانه ای توی دل تنه درخت بود.خرگوش فریاد زد:- سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:- تو چه کمکی میتوانی بکنی؟خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:من میتوانم با دندانها و پنجههای تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکردخرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می توانست برایم لانه بسازد.»خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک پشت پیر را دید.لاک پشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و از او پرسید:آقای لاکپشت! می توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.لاک پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد.خرگوش گفت:- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.خرگوش، باز هم به راه افتاد و هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی یکی، نارگیل ها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد.جلو رفت سلام داد. گفت:خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارگیل ها را جمع کنند و سبد را تا خانه ی شما بیاورند.میمونهم حرف خرگوش سفید را باور نکرد و تنها جواب سلام را داد و دوباره به کارش مشغول شد.خرگوش گفت:عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را دید.جوجه، از لانه روی درخت, ...ادامه مطلب
, ...ادامه مطلب